Saturday, March 7, 2009

آقای بی‌گناهی که منحرف شد

اخیرا کتابی خواندم از نویسنده‌ای به نام توماس مان، اهل آلمان که گویا قریب 60 سال پیش یکبار جایزه ادبی نوبل هم گرفته است. شما اگر مختصری اهل ادبیات هستید و هنوز جایزه‌ای چیزی نگرفته‌اید، سعی کنید این کتاب را که آثار برگزیده اوست تا هر کجا که توانستید بخوانید تا به من حق بدهید که بگویم این جایزه ادبی نوبل هم یک جور دکانی است مثل دکان‌های دیگر.
 کتاب مجموعه شش داستان است. اولینش «گنجه» نام دارد که از همان شروع کار «قطار سریع‌السیر برلین ـ رم وارد ایستگاه اتوبوس می‌شود.» علتش هم این است که اگر مترجمی، کسی مواظب این جور قطارها نباشد فوری می‌روند وارد ایستگاه اتوبوس می‌شوند!
قطار که توقف می‌کند می‌بینیم «در یکی از اطاقهای درجه اول قطار ... مسافری از جای خود بلند شد. او بیدار شده بود». آلمانی‌ها اینجوری‌اند. کاریشان نمی‌شود کرد همیشه اول از جای خود بلند می‌شوند تا بعد سر فرصت بیدار شوند...
مسافر که بیدار شد «کیف چرمی و قرمز خود را که کمربندهای آن به یک پتوی مشبک ... بسته شده بود. به دست گرفت.» این کیف‌های چرمی اگر قرمز باشند. البته کمربند دارند اما کمربند ساعت و کمربند پوتسن و اینجور چیزها با رنگ خاصی ملازمه ندارند. حالا اگر بپرسید آن پتو چرا مشبک است و پتوی مشبک برای چه کاری خوب است. جوابش این است که پتوی مشبک گرچه به خوبی و گرمی پتوهای چهارخانه یا پیچازی نیست اما به هر صورت برای هوای گرم تابستان که خوب است. تا زمستان هم می‌شود شبکه‌هایش را وصله انداخت که خودش سرگرمی سالمی است. تا آن یکی تابستان هم خدا بزرگ است. مقصودم این است که پتو را می‌شود یک کاریش کرد اما در قصه بعدی خانم زیبای جوانی هست که «لباس مشیک ساده‌ای به رنگ‌های سرخ و سیاه به تن دارد»!
باری، وقتی رفیقمان از قطار پیاده می‌شود...از سر ناچاری «در یکی از خیابان‌های عریض حومه شهر که مملو از درختان و خانه‌ها بود به طرف دست راست منحرف شد...»
به همین سادگی و قشنگی! حالا هی شما بگویید که از نظر علمی چنین و چنان است و هرگونه انحرافی معلول یک رشته عوامل و انگیزه‌های اجتماعی و فلان و بیسار است...
اما قضیه آن خیابانی که مملو از درختان و خانه‌ها بود. این خیابان را که خیلی هم بزرگ و معروف است، در زمان جنگ اصلا به همین منظور ساخته‌اند. یعنی هر چه درخت و خانه بیکاره و زیادی این ور و آن ور پیدا می‌شود مرتب جمع می‌کنند می‌ریزند آنجا.
بعد از اینکه آقای مسافر خوب منحرف شد «از سه یا چهار کوچه عبور کرد و سرانجام جلوی یک در چوبی ایستاد» روی در پلاکی نصب بود که روی آن نوشته بودند «در طبقه سوم این خانه اتاق اجاره داده می‌شود. او گفت: ای بابا؟!
خوشبختانه مسافر اتاق‌ها را می‌پسندد و اجاره می‌کند. در یکی از این اتاق‌ها گنجه بزرگی را خیلی خوب در مشکلات دیوار جا داده بودند. من هیچ نمی‌دانم چه کلکی زده بودند تا توانسته بودند یک گنجه بزرگ را در مشکلات دیوار (که جای کوچک غرقه مانندی است برای قرار دادن چراغ) جا بدهند.
همین قدر می‌دانم که کار صاحبخانه را خیلی مشکل کردند. او گنجه را مخصوصا در درگاه بین دو اطاق جا داده بود و دیواره پشتی گنجه را هم برداشته بود و جایش پرده کوبیده بود تا از اتاق دیگر یکنفر بتواند پنهانی وارد گنجه شود. به هر حال آخر شب وقتی مسافر می‌خواهد لباسهایش را در گنجه بگذارد ناگهان می‌بیند که گنجه خالی نیست و مه پیکری، موجودی ملیح، یکی از بازوان نازک و لطیف خود را بالا برده و با انگشتش قلاب سقف گنجه را گرفته بود...»
«از این به بعد...هر شب زن را در گنجه خود می‌یافت و به او گوش فرا می‌داد. آیا او چند شب، چند روز، چند هفته یا چند ماه در این منزل یا در این شهر ماند؟ ذکر کردن رقمی به کسی سودی نمی‌رساند ..آیا کسی وجود دارد که از یک رقم اسف انگیز مسرور شود؟ (ارقام از صفر تا حداکثر 9 اسف انگیزند و از 9 به بالا سرورانگیز) به علاوه می‌دانیم که تعداد زیادی از پزشکان به او گفتند که مدت مدیدی طول نمی‌کشد....»

قضیه به شدت دویدن اطریشی‌ها در آفریقا و بقیه قضایا
«ژنرال داگلاس مک آرتور» که یکی از فرماندهان برجسته آمریکایی در جنگ جهانی دوم بود، ضمن یک کشمکش ادبی با مترجم فارسی کتاب سلطان یاران «هدف گلوله قرار گرفت» ص 396. وی هنگام حادثه صد و بیست سال را شیرین داشت و سی و چند سال می‌شد که در جایی رؤیت نشده بود. وقتی مردم خودشان را به ژنرال رساندند بی حال و هوش کنار پیاده رو افتاده و «پوست او مرده» ص 200. آنها هم فوری دست به کار شدند و پوستش را با احتیاط کندند تا شاید حالش جا بیاید ... من که خیال نمی‌کنم مثل اولش بشود، یعنی به درد ژنرالی که دیگر نمی‌خورد.
به دنبال این قضیه معلوم شد ضارب قبلا هم امریکایی خوش قد و قامتی را که در محافل ادبی جهان به سلطان باران شهرت داشته و به توصیه سال بلو نویسنده کتاب، قرار بوده در رشته پزشکی درس بخواند «در یک محلول دارویی انداخته» است! ص 35 که همانجا اقلا داروسازی بخواند. از قراری که می‌گویند محلول توی حوض داروخانه یا همچو جایی بوده است. ضارب ظاهرا در مورد مک آرتور هم همین نقشه را داشته اما ژنرال که از خانواده بزرگ و نجیبی بوده هیچ جوری حاضر نشده لب حوض برود.
این گذشت و کارها داشت به همین سادگی و سیاق به قاعده پیش می‌رفت که خبر رسید «اطریشی‌ها (Ostriches) در گرمای توان فرسای آفریقا دارند به شدت می‌دوند و پیشروی می‌کنند» ص 163. این بود که فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها و بقیه دارو دسته معروف هم فوری تیمهای دو میدانی خودشان را به طرف آفریقا حرکت دادند. آن وقت مدتی تو بدو و من بدو درگرفت و یک بیست سی میلیون نفر نفله و گم و گور شدند. شما اگر شخصا در افریقا دویده باشید تصدیق می‌کنید که رقم تلفات چندان بالا نبوده است... این اطریشیرها هم جدا یک چیزیشان می‌شود چون تا فرصت پیدا کنند ترتیبی می‌دهند که حتما ولیعهدشان کشته شود وگرنه می‌روند آفریقا به شدت می‌دوند!
 حالا لابد خیال می‌کنید کتاب سلطان باران تمامش راجع به ترور و دوهای میدانی و این جور چیزهاست. البته که این طور نیست. دستورات بهداشتی و طبی هم دارد. مثلا شما اگر دیدید استقامت پشتیبان تعریفی ندارد، حکما عیب و ایراد از جلو است و باید همان کاری را بکنید که سلطان
کرد: «آرواه هایم را به شدت به یکدیگر فشار داده و دندانهایم را محکم قفل کرده بودم تا استقامت پشت خود خود را تقویت نمایم، چون که به نظر می‌رسید طاقت چندانی ندارد.» ص 200 خوشبختانه این روش به طریقه معکوس هم نتیجه می‌دهد یعنی شما پشتتان را محکم قفل منید آواره هایتان حسابی تقویت می‌شود!
لابد دیده اید که گاهی ناغافل به آدم حمله می‌کنند. قهرمان داستان که این بلا به سرش آمده است شیوه ضد حمله را به ما یاد می‌دهد. می‌‌گوید در همان لحظات اول «تصمیم گرفتم قبل از آنکه اوقاتم تلخ شود از وزن بدن خودم سریعا بهره گیری کنم بنابراین.... آن مرد را به زمین افکندم ...و با هر دو دست صورتش را محکم چسبیدم. به این ترتیب جلو چشمهایش را گرفتم و نفس کشیدن برایش مشکل شد.» ص 97. کارش تمام است. فقط برای اینکه جایی را نبیند، احتیاطا جلو دماغ و دهن آن مرد را محکم بچسبد.
درباره طرز پرهیز از بوی زننده هم شرح کوتاهی در کتاب آمده است. سلطان که بوی بد را دوست ندارد در جستجوی راهی است تا لاشه متعفنی را از محل سکونت خود را دور کند. می‌گوید: «بیش از آن طاقت نداشتم. از جایم برخاستم و پتویی زیر چانه‌ام قرار دادم تا مانع تنفس بوس زننده شود.» ص 199. یادآوری می‌شود که برای چانه‌های معمولی یک دستمال معمولی کافی است. (حالا می‌فهمم که چرا معلم موسیقی ما در دبستان، هر وقت می‌خواست ویلون بزند یک دستمال زیر ژانه‌اش قرار می‌داد!»
باری، از آنجا که شناخت به‌قاعده هنرمند به درک بهتر آثار او کمک می‌کند، باید بیش از خواندن بقیه ماجراهای کتاب، با نویسنده آن که سال بیلو است آشنا شویم.
به حکایت پیشگفتار کتاب، «آقای سال بیلو// دوران بلوغ خود را در شیکاگو سپری نمود... چند صباحی را در شهر پاریس اقامت گزید و سفرهای متعددی به دیگر نقاط اروپا نمود. آقای سال بیلو علاوه بر نوشتن مقاله و داستان‌های کوتاه، داستان‌های چندی به نگارش درآورده است...» ص 3. و چون قرار آکادمی سوئد این است که هر سال به آقایانی که علاوه بر نوشتن مقاله و داستان‌های کوتاه «داستان‌های چندی به نگارش درآورده باشند، جایزه نوبل بدهد، یک سال هم یکی به آقای سال بیلو از برای اینکه آکادمی دیگر کاری ندارد به اینکه کی دوران بلوغش را کجا سپری نموده زنش که نمی‌خواهد بشود! به دیگر نقاط هم که چند صباحی سفرهای متعدد کرده، هیچ عیب ندارد.
آقای دیگری که دوران بلوغش را همان سمت‌ها گذرانده هندرسون است. نامبرده که نقش اول را در قصه ما به عهده دارد، آدمی است شیرین عقل و میلیونر. یعنی یکی از همین آمریکایی های معمولی است. با دو متر قد و صد کیلو وزن. خودش می‌گوید: «وقتی متولد شدم شش کیلو وزن داشتم و جا به جا کردن من کار مشکل بود.» ص 6. ناچار آنقدر «جابجا» نکردند تا شد 30 کیلو و خودش راه افتاد رفت! البته هندرسون می‌توانست به جای «جابجا کردن من» بگوید «زایمان من» اما در این صورت شما خیال می‌کردید آقای هندرسون احتمالا خودش زاییده است! باید قبول کرد که در این قضیه عیب از زبان فارسی است نه از آقای هندرسون.
وقتی هندرسون حسابی بزرگ شد، رفت دنبال کار آزاد و برای خودش «یک پادشاهی خوکدانی راه انداخت» ص 31 که اتفاقا خیلی گل کرد. یعنی پادشاهان سلسله اولش بقدری در بین مردم محبوبیت پیدا کردند که همان روزهای اول سلطنت مصرف شدند اما نمی‌دانم چرا سلسله دوم واداد و دنبال کار را نگرفت. هندرسون هم با استعداد و پشت کاری که داشت رفت سراغ مختصر آب و ملکی که از پدرش مانده بود و آن را هی توسعه داد و داد تا اینکه «وارث یک ایالت بزرگ شد.» ص 33. این دولت امریکا هم به جای اینکه صبح به صبح ایالات خودش را بشمرد همه‌اش چشمش دنبال ایالات دیگران است.
خلاصه هندرسون ثروت هنگفتی به هم زد و دیگر کاری نداشت جز اینکه زن بگیرد و گرفت. اوایل که تازه با همسرش آینده‌اش لی لی آشنا شده بود خیلی دلش می‌خواست «رفتار خوشایندی» با او داشته باشد اما یک شب که با لی لی بود مادر دختره سر رسید و از دیدن هندرسون حسابی اوقاتش تلخ شد ولی فوری «تصمیم گرفت رفتار خوشایندی داشته باشد... و لی لی را کتک بزند»! ص 18، این بود که هندرسون هم فکر کرد «رفتار خوشایند» با لی لی را بگذارد برای بعد از ازدواج.
مدتی که گذشت زن و شوهر رفتند کنار دریا و در هتل ساحلی یک سوئیت (Suite) برای خودشان گرفتند و آن را پوشیدند! نمی‌دانم چرا اقلا دو دست سوییت نگرفتند؟ من فکر می کنم آدم هر چقدر هم خاطرخواه زنش باشد وقتی با او توی یک لباس برود کم کم حانش بالا می‌آید. به هر حال هندرسون چاره را در این دید که همین یک دستگاه سوییت از نوع مخصوص را عجالتاٌ جمع ببندد و بگوید: «ما لباسهای مخصوص خودمان را پوشیده بودیم و من لباس شنا به تن داشتم.» ص 11. خوبی این جور لباس‌ها این است که آدم می‌تواند با آن همینطور شناکنان سری هم به اداره بزند!
هندرسون روی هم رفته در مورد آپارتمان و سوییت و این جور چیزها خیلی خوش شانس است.» خودش تعریف می‌کند که در مسافرت فرانسه هم وقتی برای تماشای یک کلیسای قدیمی به شهرکی در حوالی پاریس رفتیم از همان سحرگاه که به آنجا رسیدیم برای اتومبیل کوچک ما محل مناسبی پیدا شده.» ص 27. آدم واقعا هیچ انتظار ندارد صبح کله سحر که در فرانسه قیامتی است. برای اتومبیل محل مناسب و مرغوب پیدا شود. هندرسون هم که کمی خجالتی است رویش نشده اسم اصلی چیزی را که پیدا شده بگوید. چون این جور که پیداست او ماشینش را شب گذاشته بوده جلوی هتل و صبح که از هتل بیرون می‌آید. خبر می‌شود که اتومبیل فلت (Flat) پیدا کرده است [= پنجر شده است] َََََِِِاو هم به جای اینکه برود به ماشینش نگاه کند فوری می‌رود به کتاب لغت نگاه می‌کند می‌بیند بله، این چیزی که پیدا شده یک دستگاه آپارتمان است!...
باری بگذریم. زندگی آقای هندرسون و بانو بالاخره هیچ جوری سر نگرفت. یک بند با هم جنگ و دعوا داشتند و آقا هم از کوره در می‌رفت و داد می‌زد. من عاقبت از دست تو «خودم را له خواهم کرد.» ص 26. البته یکی دیگر از افراد فامیلشان هم قبلا «در یک کشمکش خانوادگی مغز خودشان را له کرده بود.» ص 26. مقصودم این است که خانواده شان طرز له کردن خودشان را خوب بلد بودند و زحمتی نداشت! خلاصه کار به جایی کشید که دیگر جان هندرسون از دست مترجم به لب رسید و سر گذاشت به بیابان! هرچه هم مترجم به او اصرار کرد که عوضش بیا ببرمت هلند زیر بار نرفت حق هم داشت چون اگر این جور دعوتهای خصوصی به هلند باب شود و فردا شما لای هر رمانی را باز کنید، می‌بینید همه آدم‌های خوشگل و مقبولش را برده‌اند مهمانی...!
به هر حال، هندرسون سر به بیابان گذاشت و رفت و رفت تا رسید به سرزمین آفریقا که جای بی سر و صدایی بود و آدم می‌توانست حسابی به کار خودش برسد. این بود که حال هندرسون کم کم جا آمد و شروع کرد توی دشت و صحرا گشتن و زمزمه‌های شیرین سر دادن:ا
ینک «زندگی بسیار در اوایل خود است و من از مسیر بدور افتاده‌ام. خورشید شعله ور می‌سازد و متورم می‌نماید. حرارتی را که خورشید از خود بیرون می‌تراود خودش عشق است. من این شفافیت را در قلب خود دارا هستم. قاصدک‌ها در هوا معلق‌اند. من می‌کوشم تا این روییدنی‌های سبزرنگ را جمع آوری کنم. من گونه‌های باد کرده از فرط عشق خود را با قاصدک‌های زرد رنگ
می‌چسبانم...» ص 399.  اما توی شهر و دور از طبیعت تا آدم می‌خواهد ناسلامتی برای خودش یک خرده متورم شود و گونه‌هایش را از فرط عشق قدری باد کند، فوری می‌برند بیمارستان و
می‌خوابانندش ... جداً زندگی در آغوش طبیعت،‌چیز دیگری است.
هندرسون از اینکه سرانجام توانسته بود از شر اهل و عیال و شهر و دیار خلاص شود خیلی راضی و خوشحال بود و اغلب با خود می‌گفت : «من پرتاب نموده و من اینجا هستم.» ص 466. عده زیادی از دوستداران سلطان باران عبارت اخیر را بکلی بی معنی می‌دانند و خیلی‌ها هم بر عکس معتقدند که بسیار با معنی و عمیق است. ما فعلا و تقریبا متمایل به همین گروه بر عکس هستیم. از کجا معلوم که میان این عده زیاد صاف بیایند یقه ما یکی را بگیرند؟
متاسفانه دوران طلایی زندگی هندرسون در آغوش طبیعت، خیلی کوتاه بود و بد جوری تمام شد. منظورم این است که و ساعت به غروب مانده از یک روز دلپذیر پاییزی دسته‌ای از آفریقایی‌های نیمه خوار هلهله کنان سر رسیدند نا غافل دور هندرسون حلقه زدند و دستگیرش کردند. گویا داشت محیط زیست را آلوده می‌کرد! خلاصه از آنجا یک راست بردندش به قصر سلطان. اتفاقا سلطان هم سر خدمتش حاضر بوده و روی تخت عاج ولو شده بود اما: «صورتش خیلی عصبانی بود... و اطراف موهای پرپشت او که در حدود سه سانت ارتفاع موهایش می‌رسید، به نظر می‌رسید که رنگ آبی آسمان در آن منعکس شده باشد، مثل زمانی که چند شمعی در جنگل افروخته گردد و در اطراف این شمع‌های سیاه رنگ،‌رنگ آبی را شرو ع به چشمک زدن نماید.» ص 431.
گاندی
بله وقتی قلم در دست اهلش قرار بگیرد این جوری می‌شود یعنی آن قدر نرم و راحت روی کاغذ می‌گردد که آدم اصلا نمی‌فهمد شرحی که با سر و کله سلطان شروع شده بود چه جوری تبدیل شده به تابلوی جنگلی در شب! ضمنا من اگر به جای نقاش بودم ارتفاع را طبق روش معلوم، از سطح دریا محاسبه می‌کردم نه از سر سلطان! (من خودم برای محاسبه ارتفاع موهای سر مردمی که در سرزمینهای پست‌تر از سطح دریا زندگی می‌کنند، از همین روش استفاده کردم، چیزی درنیامد. احتمالا همه‌شان کچل‌اند.)
باری هندرسون همان طور که پایین تالار در میان نگهبانان ایستاده بود و منتظر سرنوشتش بود دید که سلطان تکانی نخورد و «گلویش را صاف کرد.. و یکی از زن‌های برهنه زیبا دارویی به سلطان داد تا بتواند تف کند.» ص 223. متاسفانه اغلب سلاطین آفریقا همین جوری تفشان نمی‌آید، این است که تعدادی از ندیمه‌های مخصوص دربار همیشه مراقب و مواظب‌اند که فصل به فصل به سلطان دارو بدهند! (حالا چه اصراری دارند که آنقدر تف کنند؟)
خلاصه، مقصود این بود که به قول مترجم، بگوییم «کتابی که با نام سلطان بران به خواننده ارجمند تقدیم می‌گردد. یکی از آثار برجسته آقای سال بیلو می‌باشد... در این کتاب نویسنده تصویری گویا از انسان سرگشته و حقیقت طلب قرن معاصر را در قالب یک داستان طنزآمیز آنچنان می‌نماید...» ص 4، که ما (قسمتی از آن را) نمایاندیم و حالا دیگر حسابی خسته شدیم!

No comments:

Post a Comment